پیش از این سوختن ستاره را ندیده بودم و شعلهور شدن دریا را! کوه را ندیده بودم که برخیزد، بانگ برآورد و متلاطم شود! قیامت را ندیده بود تا آنزمان و نیز هبوط آسمان را بر زمین! و نمیدانستم که خون نیز میتواند مقدسترین باشد و مطهرترین.
اما آنروز؛ آنگاه که تو برخاستی، دیدم که کوه برخاست. گفتند:«چون در دل آتش شدی، دریا شعلهور شد، چون سوختی ستاره سوخت و هنگامی که آن قامت بر زمین افتاد، قیامت بر پا شد؛ پیکر آسمان بر خاک افتاد و چون خون تو بر خاک تشنه ریخت، خاک سیراب شد؛ جان گرفت؛ پاک شد.». خوشا به حال تو!
اما من! هیچ میدانی بعد از تو بر من چه گذشت؟ من ستاره نبودم، اما در آتش انتظار سوختم. دریا نبودم اما چون یاد تو در خاطر آمد، مشتعل شدم. کوه نبودم اما تا سایهروشنی از حیات تو دیدم، یکباره برخاستم و متلاطم شدم اما چون حقیقت روشن شد، فرو ریختم.
تو همهی این سالها، فراتر از افق به من خاکنشین مینگریستی و من در فروترین جایگاه به دنبال رد پای گمشدهات میگریستم. همهی این سالها مونسم، تنهایی بود و مرهم زخم انتظارم اشک و صبر تکیهگاهم که نیفتم.
و امروز پس از سالها انتظار، از آن ستاره که سوخت خاکستری برایم آوردهاند و از آن دریای مشتعل چند تکه استخوان و از آن کوه، پلاکی.
سوگند به قطرهقطرهی خونتان که شما را ستاره میبینم و کوه و دریا. حتی اگر هزاربار به پاس عشق بسوزید و شعلهور شوید و فرو ریزید.